دغدغه هایم

همیشه زود دیرم می شود؛ عاشق سنگ بازی کنار دریای کاسپین! آخه صداشون خیلی قشنگه! وقتی میگن قلپ قلپ، آدم دوست داره همراهشون بیافته تو آب. گردای قلمبه ی دوست داشتنی. چقدر احساس آرامش می کنم، وقتی هنوزم دور و برم پره سنگه. اما تنها مشکل، شنی بودن ساحل دریای شهرمه! روزی به چالوس یا چه می دانم، شاید سیسیل کوچ می کنم تا ساحل شهرم، سنگی باشد!مادربزرگ کور بود که مُرد! وقتی مُرد رو جفت چشاش سکه گذاشتن؛ نمی دانم چرا، شاید مامان می خواست متوجه گریه هاش نشه، نمی دونم... الآن که خوب فکر می کنم، دوتا سنگ چخماخ بهتر بود تا دو تا سکه ی دو تومنی!بابا بزرگ هم که دو تا زن داشت؛ نوش جونش! عدالت هم که... ندیدیم که ندیدیم! مامان می گفت خاله رو بیشتر دوست داشته! اصلا یه چیزی! چرا اینا رو دارم اینجا می نویسم؟ اصلا بی خیالش، بذار ادامه بدم! درختای تو هم رفته ی پارک زارع خیلی باحالن! چند باری بهم ثابت کردن که پایه ی رفاقتن! سوختن، تا سرگرم بشم؛ راستی، مامان بزرگ و مامان چقدر شبیه درختای پارک زارع ان.آهان! خوب که فکر می کنم، من مال آسایشگاه بغلی ام!!!آهان! بهمن می گفت پیرزن توی آسایشگاه اونو با پسرش اشتباه گرفته بود؛ بهمن می گفت بغضم گرفت! منم ... بغـ...ضم... تا به حال ترکیدی؟

گزارش تخلف
بعدی